ادریس بختیاری | شهرآرانیوز؛ اول بار در گزیده اشعارِ سپیدی که رضا بروسان منتشرکرده بود، با شعرش آشنا شدم. سایه شعری از او در کنج و پستوی ذهنم مانده بود که چند روز پیشتر کتابِ پیش رو را در کتابخانه شخصی و به جا مانده از رضا بروسان دیدم. ورق زدم و شد موضوع نوشتار و نقد من. کتاب در ۱۳۷۷ در دو هزار نسخه در نشر «نارنج» چاپ شده است.
حدود صد صفحه. در فهرست، سه عنوانِ کلی برای شعرها آورده؛ یکی قربانت شومای گل سرخ؛ یکی مأمور از من کارت شناسایی میخواست؛ بز میچراند پدرو سالیناس. یک وجهِ مشترک بین شاعرانِ سپید خراسانی در دهه هفتاد هست و آن، اینکه به دور از آن ریتوریک و زیبایی شناسی و سیاق اهل پایتخت مینوشتند. دهه هفتادِ پایتخت آمیخته شد به بازیهای زبانی و شلیک مدام در زبان و برجسته سازی زبان. از آن میان و از لا به لای کارگاههای براهنی شاعری مثل بهزاد زرین پور جان به در برد و خوش درخشید و عمومشان از پرتگاه بازیهای زبانی یا بلکم زبان بازی سقوط کردند. آشنازدایی شان به امری آشنا تبدیل شد و این بازی
بی سروته تا حالا ادامه دارد و هربار کس یا کسانی را شیفته خود و از شعرِ واقعی دور میکند.
در شعرهای آبیز نه از آن بازیهای زبانی هفتادیان خبری هست و نه از سادگیِ زبان و جریان ساده نویسیِ هشتاد و نوَدیان در پایتخت. شعری است در مسیر شعرهای سپید و زیبایی نسل قبل ترِ خراسان نظیر محمدباقر کلاهی اهری، تقی خاوری، آزیتا قهرمان، نازنین نظام شهیدی و محمدتقی صبور جنتی. یک وجه برتری علیرضا آبیز نسبت به بقیه هم سالانش، آشنایی بیشتر او با شعر شاعران جهان است. از اول کتابش و شعر اولش پیداست:
تنت به دفتری از شعرهای ریتسوس میماند... /تنت را ورق میزنم/چون رمانی که سالها در جستجویش بوده ام... /غزل غزلهای سلیمان! /عشق ما محتاج کلبهای جنگلی است... /شاعران سادهی هایکو...
جز این، یک دهن کجیِ بدون مدارا به نسل قدیم و غزل و قصیده نویس هایش هم دارد که خود، معلول آشنایی با شعر سپید یا آزاد جهان است و آشنایی با شعر نوی ایرانی؛ عموما سپهری و شاملو. در همان شعر اول، شاعر مینویسد:
عشق ما، محتاج شعر است عزیز من، محتاج شعر/شعر آروغهای صدا دار مشتی اکابر اعظم نیست... /شعر اخوانیات حضرات قرون ماضی هم نیست
شعرهای اول آبیز هنوز خامیهایی دارد؛ البته در عینِ پختگی. هنوز میتوان صدای شاملو و سپهری را در شعر او شنید و در شعرهای بعدترِ کتاب است که این تأثیرپذیری ها درونیتر میشود. مثلا آنجا که سایه سپهری بر شعرش افتاده میگوید:
مردان جاودانهی خِرد
که در قایقهای پوست پاپیروس
به سرچشمهی آبهای مقدس سفر میکنند
یا آنجا که شعرش به ریتوریک شعر شاملو نزدیک میشود میگوید:
دختران رؤیاهای دور و امیدهای نزدیک/دختران حسرتهای دلپذیر آوازهای شاد/رقصهای ممنوع...
آبیز، عموما در فرم و ساختار و چینشِ شبهِ روایت هایش، شبیهِ سپهری پیش میرود؛ یعنی از فرمِ آبستره بهره میبرد. این، فرمی است با چارچوب باز در روایت، بی آنکه حولِ یک شخصیت، فرد یا مثلا مکان خاصی بچرخد. در این فرم، حتی میتوان گاهی توالی بندهای شعری را تغییر داد یا معکوس کرد. مشخص نیست شعر از کجا شروع و در کجا تمام میشود و مثل سهراب، یکهو بعدِ کاشان سر از بنارس در میآورد. مثلا آبیز در شعر آخر کتاب میگوید:
واگنهای باری ما را به کنارهی دریا برد... /از چرنوبیل محزون دیدن کردیم... /تاجی از برگ زیتون بر سر نهادیم... /باد در سواحل مرمره وحشی بود...
ما میترسیم/از فنیقیها و از کورش کبیر میترسیم...
من از آنها که راحت شعر میگویند خوشم میآید. آنان که اول از همه، شعر، شعرِ زندگی شان است. تجربه شان است. این را در شعر آبیز برای «علی شفیعی» -شاعر سپید دیگر خراسانی و هم نسلش- میبینیم که او هم کتابی دارد به اسم «زیبایی ات نگرانم میکند» و قوت آن شعرها و ذات شاعرانه شفیعی در آن کتاب، باعث میشود که تصور نکنیم همین جوری و صرفا از روی دوستی، شعر به او تقدیم شده است:
مثل کودکان بر میجست
تا مرا در آغوش بگیرد... /چگونه میتوان شش نفر را در رنو جا داد؟ /اگر همهی لباس هاشان را بکنند
و پوست تنشان را هم بکنند
یا در ادامه همین شعر مینویسد:
او به ما آموخت/عظمت نیمرو را/کلیمانجارو بخشی از اتاقش بود/خری که اریب بر دیوار ایستاده بود/اگر در تاکسی مینشست/به لانگستون هیوز بدل میشد
یک ویژگی دیگر در لحن و زبان آبیز، این است که دهانِ شعرش گویی دهان یک آدم قلدر و بی ملاحظه است و منظورم از بی ملاحظگی، این است که پابند و دهان بند به کلماتش نمیزند. اگر با مثال خارجی اش بگویم، میشود به مایاکوفسکی و بوکوفسکی اشاره کرد. چیزی را که میخواهد بگوید، میگوید؛ حتی اگر از منظر یک شاعرِ دست به عصا و محتاط، در ابتدا شاعرانه به نظر نرسد. زبانِ او زبان کولی هاست. آنجا که در وصف دوست شاعرش میگوید:
عجب گاومیشی است این ستوان دوم وظیفه/که سربازان را به ورزش صبحگاهی وا میدارد/و مثل بوف در گوشهی پادگان خزیده است
علیرضا آبیز هم شاعر روستایی است و هم شهری. برخیها یکی از این دو هستند. یا این یا آن. او هر دو است. حتی هم ایرانی است در شعر و هم غیرایرانی. مثلا مینویسد:
رؤیایم را به دست گرفتم/و به یک یک کافهها سر زدم
و بعدِ این فضای شهری، میگوید:
نیم شبِ سیاه مست/مرا به باران پس داد/چون از رویا باز آمدم/می گریستم/و گل ختمی له شده ای/در سینه ام میمرد بینامتنیت در ذهن و زبان آبیز، زبانِ نسبتا درست و درمان و فاخری دارد. نه افراطهای زبانی دهه هفتادیها را دارد که شعر را به معما تبدیل میکنند و نه کم مایگیِ زبانِ ساده نویسان را دارد. او به لحن و کلمات کم و بیش آرکاییک تسلط دارد و جز استحضار و استخدام کلمه در ساحت آرکاییک، از فرهنگ و تاریخ قدیم هم بهره میبرد:
ما برای جنگیدن نیامده ایم/آمده ایم دختر پادشاه شما را/برای پسر پادشاه مان ببریم... /از هفت مُلک خاطرخواه دارد/سلیمان قالیچه اش را شیربها میدهد
یا در جایی در چیزی شبیه به آرایه تلمیح، میگوید:
ما را ترس از آهن بود/شرم از برادر نبود
که سیاهی یک سر از چشمان ما گریخته بود.
یقینا بیراه نیست که بینامتنیت این جای شعرش را با داستان یوسف و برادرانش و ضعف بینایی پدرش در نظر آوریم. آبیز تلمیح را میشناسد و زبان شعرش طوری است که تلمیح در آن مینشیند و عجیب است که همین شاعر در شعر خوبی، یکهو از این طنطنه کلام بیرون میزند و میگوید: آرامم کن آرامم کنای خدا/ لیمو میچیدم میریختم در دامنم و... یک باره از آن ساحت دشوار زبان به این سهل و ممتنعی میپرد. چه توانایی خوب و کمیابی.
اگر بینامتنیتِ شعر آبیز را پی بگیری حتما بین متن او و شعرهای قدیم یا تاریخ قدیم، رابطه و پلی پیدا میکنی. او در بینِ شاعران سپید خراسانی دهه هفتاد و هشتاد، کم و بیش جزو آگاه ترینشان است. کتاب خوانده است. تاریخ ایران و جهان را و ادبیاتش را خوانده است و از شعرش میشود فهمید اگر از کریستوفر مارلو یا تدهیوز میگوید، آنها را فهم کرده و میشناسد و صرفا سیاههای از اسمها را ردیف نکرده است. میشود از شعر شاعری فهمید که او رمان خوانده و وجوهِ دیگر هنر را میفهمد یا نه. سینما را میشناسد یا نه. برخی شاعرِ غریضه اند و برخی شاعرِ دانایی و آگاهی. آبیز هم اولی است و بیشتر دومی.